امشب به راستي شب ما روز روشنست

شاعر : سعدي

عيد وصال دوست علي رغم دشمنستامشب به راستي شب ما روز روشنست
يا نکهت دهان تو يا بوي لادنستباد بهشت مي‌گذرد يا نسيم صبح
چشمم که در سرست و روانم که در تنستهرگز نباشد از تن و جانت عزيزتر
تا خاطرم معلق آن گوش و گردنستگردن نهم به خدمت و گوشت کنم به قول
ناچار خوشه چين بود آن جا که خرمنستاي پادشاه سايه ز درويش وامگير
عالم به چشم تنگ دلان چشم سوزنستدور از تو در جهان فراخم مجال نيست
هر جا که مي‌رود متعلق به دامنستعاشق گريختن نتواند که دست شوق
داند شکر که دفع مگس بادبيزنستشيرين به در نمي‌رود از خانه بي رقيب
با من همان حکايت گاو دهلزنستجور رقيب و سرزنش اهل روزگار
کان شاهباز را دل سعدي نشيمنستبازان شاه را حسد آيد بدين شکار
هرچ آن به آبگينه بپوشي مبينستقلب رقيق چند بپوشد حديث عشق